اشعار

ادبیات فارسی

 

ای ساربان

 

ای ساربان این جا بود منزلگه آن یار من              
 

 

منزل بکن تا یک دمی شمعی نهم با جان و تن

با اشک دل جاری کنم یک چشمه ای از خون دل

 

تا یکسره جاری شود در راه او خون از بدن

شاید که لیلی در دلش در خرگه و در منزلش                 

 

آبی دهد بر بی نوا مجنون لب تشنه دهن

هجران او در رفتنش بر داغ دل داغی نهد           

 

بر گشتنش در پیش من چون رفتن زاغ از چمن

گفتم بگریم تا ز دل بیرون کنم آه درون                   

 

وین نیز نتوانم که دل با کاروان شد از وطن

او در دلم من غافلم شاید ببینم روی او                  

 

آن طره ی خوش بوی او گر برنتابد رو ز من

حقّا که من از منظرش طرفی نبستم وای دل            

 

گر رانده ی آن منظرم شاید که باشم در شجن

در وصل یارم جان دهم گر در رهم خاری بود           

 

آسان بود بر کندنش گر بر وزد باد و سجن

 

تضمین شعر امیر معزی – 17/3/1371  شمسی– موسی صباغیان – قم


گلبانگ دل افگاران و ناله ی شب های بیداران

 سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
 

 

وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

ماها به کدام آسمانت جویم ؟

 

سروا به کدام بوستانت جویم؟

حورا به کدام خان و مانت جویم ؟

 

سرگشته که من نشانت جویم

رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی

 

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

یک شبی در کوی بی خوابان گذر

 

بنگر آن ها را که مجنون گشته اند

کاش عاشقان آتشین ، تشنگی عشق را سبویی می جستند ! کاش لب خشکان دشت بی نوا غنچه ی دل را با اشک ژاله طراوتی می بخشیدند ! دریغا که مرغ دل با تیر غمزه ی دلدار به سوز ناله ی شبگیر ، مبتلا گشت ! دریغا آن دم که آتش خُمخانه ی جانان در بیشه ی اندیشه و خانه ی عقل ، افتاد و به دریای آتشین بدل گشت ! ای دل آغشته به خون ! ای سراسر شور و جنون ! چه زیباست لحظه ای که ماه از افق سر بر زند ! چه زیباست دمی که روزن دل با آفتاب روی محبوب ، منور گردد ! آن جا که سنگ های خاره ی دل ، با آه آتشبار سینه ، نرم و لطیف می شوند ! آه از آن عاشق مهجور ! آه از آن تشنه ی مخمور ! آه از دمی که خدنگ غمزه ی نرگس مخمور ، کبوتر دل را نشانه رفت ! الهی عشق درد بی درمان است ! الهی آتش هجر رخ جانانه ، عاشق آشفته را در کام خود کشید ! هلا ای ابر نیسانی ! بلبل سر مست را چشمه ی عشق باش ! ای قفل فرو بسته ی دل را تو کلید ! ای کعبه ی مقصود ! ای شفای هر نزار ! ای یار غار ! ای که امروز دلم را عشق و فردای دلم را معشوق ! ای دریای تشویش و اظطراب ! تو ای جام جان افزای من ! ای که ابروانت ، محراب ، و دستانم به دعا ! ای ماه نو ! ابرو نما و جلوه کن ! که گوی سر را در کوی تو خواهم باخت !اگر چه داوود دم و چنگ زهره ام گسسته تار است ! اما دف دل را می نالم و به فریاد
در می آورم و دیده ام را جیهون می سازم و آرزو هایم را کشتی! هماره شش سوی وجودم ، سودای اوست ! هماره سیمرغ عشقم در قاف دل اوست ! هماره جان عاشق دل خسته ، دم عیسایی اوست! هان ای بت زیبا ! هنگامی که چهره نمودی ، بدان که چشم مست میگونت، آهوی دل را کمندی خواهد شد ! و خال مشکینت ، غلبات و لمعان عشق را دو چندان خواهد کرد ! و خواب نرگس فتّانت بر دل مجروح ، داغ عشق خواهد زد ! و عنبر سارایت ، سودای زلف را غالیه سا خواهد کرد ! و یوسف دزدیده به دلداری مشتاقان خواهد آمد ! و مریم دل از دست رفته ، عیسای عشق و عرفان خواهد شد ! آیا سهی قدان ، به دل های صنوبری بید گونه که ز حسرت قد و بالای دوست ، لرزانند ، گوشه ی چشمی خواهند کرد؟! آیا افسون لب شیرین ، افسانه ی فرهاد ، فرهاد گمشده را درمان خواهد بود؟ ای همیشه بهار ! ای همیشه زنده ! و ای همیشه در دل ! با تو زمزمه می کنم این واژه هارا ، واژه هایی به بلندای ابدیت! واژه هایی به جذبه ی اساس هستی یعنی « عشق » .همیشه حکایت شیرین ، کلام فرهاد است! همواره شکنج طره ی لیلی ، مقام مجنون است! همواره چو غنچه ، دل خود را در هوای تو می بندم! همیشه خَم طره ی پیچانت ، عاقلان تیره دل را ویران خواهد ساخت! همواره خلوتیان مناجات گنج حق ، طفل دل را به چشمان جادوی سواد سحرت ، متوجه خواهند ساخت! و خاتم دلبستگی را از آنِِ سلیمان وجودت خواهند ساخت ! آنجا که سلطان عشق به صحرای وجودت خیمه زند ، شاهد مقصود را در آغوش خواهند کشید ! من چونان موسای سرگشته ی تیه حیرتم ! و چون پروانه گِرد شمع! با جانی تپش دیده ! با دلی اَلم داغ دیده ! با چشمی پر آب ! با دلی پر آتش ! با باطنی پر ناز! با ظاهری پر خواهش! در دریایی بی کران!

خوشا دردی که درمانش تو باشی  !

 

خوشا راهی که پایانش تو باشی !

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی !

 

خوشا جانی که جانانش تو با شی !

( فخرالدین عراقی )

موسی صباغیان . قم . 22 / 8 / 1371 .


 

ای وای

 

«ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد                                    
 

 

در دام مانده باشدصیاد رفته باشد»

وامق زهجر دلبراز دیده خون ببارد                            

 

روزی که خیل عذرا چون باد رفته  باشد

بیژن چرا ننالد از چاه تنگ و تاریک

 

آهی که در منیژه از یاد رفته باشد

آوای نای مجنون از کوه چون در آید ؟

 

گویی به خاک لیلی بر پاد رفته باشد

هاروت و چاه بابل ماروت و دام هایل

 

بندی به پای آن دل صیاد رفته باشد

javahermarket

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت16:27توسط استاد موسی صباغیان | |